سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فرشتگان با خشنودی بالهایشان را برای جویای دانش می گسترانند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

قصه پسرک
نویسنده :  سید جمال الدین موسوی

 

سلام خدمت همه دوستای عزیزم. اول از همه ماه مبارک رمضان رو خدمت همه شما تبریک می گم و امیدوارم نمازو روزتون مورد قبول درگاه حق قرار گرفته باشه. وقت اضافی اوردین ما رو هم دعا کنید. این روزا به دلایل مختلف خیلی دیر به دیر آپ می کنم که فعلا ذکر نمی شه و اگه خدا بخواد بعدا میگم. و اما چند روز پیش وقتی داشتم مجله ای رو ورق می زدم چشمم خورد به یه داستان کوتاه که به نظرم قشنک اومد و گفتم شاید شما هم خوشتون بیاد برای همین امروز اونو واستون می زارم. امیدوارم خوشتون بیاد.
و اما داستان ما: 
من به عنوان پرستار در بخش بیماران سرطانی یک بیمارستان کار می کردم. در اونجا با زنی به اسم کاترین آشنا شدم. شوهر او بیل هر روز به دیدن همسرش می آمد و لحظاتی را در کنار او می گذروند و بعد از اینکه کاترین به خواب می رفت او هم بیمارستان رو ترک می کرد.
بیل مرد خشک و خیلی رسمی بود و برعکس اون کاترین با اینکه می دونست آخرین روزهای عمرش رو سپری میکنه سرحال و خوشرو بود.
روزهای بعد که به اتاق کاترین می رفتم کاترین مشتاقانه و با عشق از شوهرش بیل صحبت می کرد و می گفت بیل برعکس من اصلا علاقه ای به داستان های عاشقانه و فیلم های خانوادگی ندارد و همیشه هم کاترین رو زن کم عقلی خطاب میکنه((مگه زن عاقل هم داریم؟)) که وقتش رو صرف این چیزا میکنه. کاترین از این که شوهرش در طول سی سال زندگی مشترکشان کلامی از عشق و دوست داشتن به زبان دریورده بود بسیار ناراضی به نظر می رسید و می گفت من حاضرم همه چیزم را بدم که اون یه بار به من بگه ((دوستت دارم)) و یا کارت و نامه محبت آمیزی به من بدهدولی متاسفانه این گونه حرکات در ذات و طبع اون نیست. روزها به همین منوال می گذشت و بیل مطابق معمول هر روز به دیدن همسرش می آمد. در یکی از همین روزا که کاترین خواب بود و بیل مشغول قدم زدن من فرصت بیشتری پیدا کردم تا با بیل صحبت کنم. بیل به من گفت: نجار بوده و علاقه زیادی به ماهیگیری دارد و او و کاترین بچه ای ندارند و از هنگامی که بیل بازنشسته شده است و تا قبل از بیماری کاترین همه وقتشان را در سفر می گذراندند. بیل در طول صحبتش هیچ حرفی از این که همسرش آخرین روزای عمرش را سپری می کند به زبان نیاورد. روز دیگری که من ساعت کاریم در بیمارستان تمام شده بود و در بوفه بیمارستان مشغول خوردن قهوه بودم. بیل را دیدم و با او صحبت را به داستان ها و نامه و فیلم های عاشقانه کشاندم و به او گفتم آیا تا به حال به کاترین گفته که دوستش  دارد. با این که جواب سوال را می دانستم ولی مخصوصا این سوال را پرسیدم تا نظرش را بدانم و او طوری به من نگاه کرد که انگار با یک دیوانه روبه رو شده ولی بالاخره در جواب گفت که هیچ وقت این جمله را به کار نبرده چون لزومی نداشته و کاترین خودش میداند که من دوستش دارم. به او گفتم که کاترین می داند که دوستش داری ولی احتیاج دارد که این جمله را از زبان خودت بشنود به خصوص در این شرایط جسمانی و روحی او می خواهد بداند در این سالهایی که در کنارت بوده تو چه احساسی به او داشته ای و در پایان از او خواهش کردم که روی حرف هایم بیشتر فکر کند. چند روز بعد وقتی وارد بخش شدم مستقیم وارد اتاق کاترین شدم و بیل را دیدم که غمگین کنار تخت کاترین نشسته و در حالی که کاترین در خواب عمیقی بود دستانش را گرفته بود. دو روز بعد هنگامی که وارد بخش شدم. بیل را دیدم که در راهروی بیمارستان با چهره ای غمگین در حال قدم زدن است. بلافاصله متوجه شدم که کاترین لحظات و ثانیه های آخر عمرش را سپری می کند و دقایقی بعد بیل را دیدم که با صدای بلند گریه می کرد به طوری که صورتش خیس شده بود و مثل بید می لرزید و با نفس های بربده بریده گفت: من روی حرفای شما خیلی فکر کردم و امروز صبح به کاترین گفتم که او را خیلی دوست دارم و عشق او از روزی که با او ازدواج کردم در وجودم جاریست. بیل در ادامه گفت: دلم می خواست شما آنجا بودید و لبخند او را می دیدید. لبخندی که هیچ وقت نظیرش را ندیده بودم. بعد از پایان صحبت با بیل وارد اتاق کاترین شدم تا من هم آخرین خداحافظی را با او بکنم. دیدم در کنار تختش کارت کوچک بسیار زیبایی است که روی آن نوشته شده بود ((همسرم دوستت دارم)).

امیدوارم که شما هم قدر زندگی و لحظات غیرقابل برگشت اونو بدونید و نزارید غرور بیجای شما سالهای شیرین زندگیتونو تلخ کنه.

یا حق


چهارشنبه 86/7/11 ساعت 3:1 عصر

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
زندگینامه 3
[عناوین آرشیوشده]
فهرست
30108 :کل بازدیدها
48 :بازدید امروز
1 :بازدید دیروز
درباره خودم
قصه پسرک
سید جمال الدین موسوی
قصه ها، دردل ها و حرفای ناگفته و تمام دلتنگیهایم رو توی این کلبه کوچیکم می نویسم.
حضور و غیاب
لوگوی خودم
قصه پسرک
لوگوی دوستان
اشتراک
 
آرشیو
پاییز 1386
تابستان 1386
بهار 1386
زمستان 1385
طراح قالب